مرتضی روحانی
مرتضی روحانی
روزنوشت

امام ما امام‌ندیده‌ها

چند روز پیش در یکی از نهادهای مرتبط به امام خمینی رحمت الله علیه سخنرانی داشتم. قرار بود دربارۀ «غرب و غربزدگی از منظر امام خمینی» صحبت کنم. رفتم و سخنرانی انجام شد. یکی از حضار سوالی پرسید که چگونه از دیدگاه امام درباره غرب و غربزدگی به ضرورت حکومت اسلامی رسیدید؟! حرفتان علمی نیست. سعی کردم در حد توانم و مستند به متون حضرت امام پاسخ دهم. از کشف الاسرار که اولین کتاب امام و در پاسخ به اسرار هزارساله حکمی زاده است تا مجلدات متاخر صحیفه شاهد و قرینه آوردم، اما گویی پاسخم برای پرسشگر که از قضا سن زیادی هم داشت، کافی نبود. به گمان من او توقع شنیدن چیزی را داشت که در دکان امام پیدا نمی شد. گفتگویی شکل گرفت و تمام.

آنچه که می خواهم بگویم به طور مستقیم به گفتگوی فوق ربطی ندارد بلکه به ما ربط دارد. به من و شمایی که امام را ندیده‌ایم ولی دل در گرو او و آرمانهایش داریم. بعد آن گفتگو دائم به این فکر می‌کردم که چگونه با این همه متن صریح از امام یک نفر به دنبال شنیدن چیزی دیگر است؟ ما اگرچه همیشه در مقابل نسلی که امام را دیده‌اند و از انفاس قدسی او بهره برده‌اند احساس عقب ماندگی می‌کنیم و آه حسرت می‌کشیم ولی باید بدانیم که در این میان راه نزدیکتر و موثق‌تری به امام داریم. راستش به نظر من امام ما بیشتر امام است تا امام خاطرات و مناسبات. امام ما متن است. قابل ارجاع است.امام ما یک خاطره در گذشته یا یک نوستالوژی غیرمعرفتی که احیاناً بر متن صریح و سخنان شفاف امام سایه بیاندازد، نیست. این مزیت کسانی است که امام را نه از دفتر خاطرات شخصی شان بلکه از لابلای صفحات چهل حدیث و کشف الاسرار و شرح جنود عقل و جهل و صحیفه می شناسند. آنها می توانند به امام تکیه کنند. می توانند به او ارجاع دهند و با او گفتگو کنند.

همه اینها را گفتم که بگویم این روزها که انقلاب خمینی ،که میوۀ عمر او و فیض حضرت حق به پیروان معنوی اوست، دچار کید و مکر دشمنان و جهل و بی تدبیری برخی دوستان است بیش از هر زمانه‌ای زمینه برای تحریف خمینی فراهم است. فلذا بر ماست که او را بشناسیم. از کشف الاسرار تا وصیت نامه سیاسی ـ الهی را خوانده و در عین حال نیم‌نگاهی به تاریخ داشته باشیم. با ارجاع فروع به اصول محکم و متشابه کلامش را بشناسیم و در دام یک جمله از ۲۲ جلد سخنان او نیافتیم. بر ماست که از میراثش محافظت کنیم و بدانیم که این کار را نه به خاطر او، بلکه به خاطر خودمان انجام می دهیم؛ ما بی خمینی بیرون از تاریخ بوده و هستیم و او بود که ما رابه مثابه یک انسان آزاد و آزاده وارد معادلات جهان کرد.

یادداشت

در باب یک آشنایی، همکاری و دوستی

روزی که دکتر حسین انتظامی از معاونت مطبوعاتی ارشاد در دولت دوم حسن روحانی به معاونت سینمایی منتقل شد، یکی از دوستان مطبوعاتی تماس گرفت و گفت: «شما تعاملاتی با آقای دکتر انتظامی در معاونت مطبوعاتی داشتید، اگر صلاح می‌دانید یادداشتی یا چیزی بنویسید». پای تلفن کمی تأمل کردم و گفتم: «من زبان به مدح و ثنا ندارم، ولی می‌توانم تجربۀ کاری‌ام با ایشان را بنویسم» و شد این یادداشت.

بعد از چند روز که یادداشت چرخید و دیده شد، یکی از دوستان قدیمی به من گفت چرا چنین چیزی را برای یک دولت اصلاح‌طلب نوشتی؟ فکر نمی‌کنی به خاطر پُز روشنفکری آن بوده باشد؟ یعنی حاضری همین کار را برای یکی از نیروهای انقلابی و ارزشی که مهر انقلابی دارد هم، انجام دهی؟ گفتم حتماً، به شرط آنکه تجربۀ کار با آن شخص هم همان‌قدر شیرین بوده باشد.

و امروز روزی است که من باید به عهدم به آن رفیق عزیز وفا کنم و در مورد یکی از بهترین مدیرانی که در طول سالیان کاری‌ام با او همکاری داشته‌ام بنویسم. اما ازآنجاکه قلم این صاحب قلم هنوز نیز بر مدار مدح و ثنا نمی‌چرخد و باور دارد که هیچ‌چیز به‌اندازۀ نقل واقعیت در الگوسازی و انگیزه‌‌بخشی‌ و درعین‌حال قدردانی مفید نیست. بر همین اساس، من تجربۀ کاری‌ام را با دکتر معینی‌پور ریاست پیشین شبکۀ چهار را، که امروز تودیع شدند، نقل می‌کنم.

یک: آشنایی و دوستی

حدود چهارسال پیش که مسعود معینی‌پور مدیریت شبکۀ چهار سیما را به عهده گرفت، ابتدا من را برای چند جلسۀ مشورتی به شبکۀ چهار دعوت کردند. ما شناخت پیشینی از یکدیگر نداشتیم، در یکی دو جلسه هم را دیده بودیم و من او را به عنوان سردبیر مجله صدرا و او مرا به عنوان مدیرمسئول ترجمان می شناخت.  البته بعداً توسط یکی از دوستان شبکه فهمیدم که آن جلسات در واقع برای ارزیابی بنده برای پیشنهاددادن مدیریت گروه فرهنگ و اندیشۀ شبکۀ چهار بوده است. ایشان، حدود شش ماه اصرار کرد که من مدیریت این گروه را قبول کنم و من با توجه به شناختی که از خودم داشتم از پذیرفتن این سمت خودداری کردم و در نهایت ایشان به ما اصرار کرد که بیاییم و برنامۀ محتوایی در حوزۀ علوم انسانی بسازیم. صراحتاً عرض کردم که من کار تلویزیونی نکرده‌ام و بلد نیستم. ایشان با تأکید بر این نکته که ما در تولیدات شبکۀ چهار نیازمند به تهیه‌کنندۀ مؤلف هستیم، یعنی تهیه‌کننده‌ای که خودش ایده داشته باشد، قول داد که خودشان در تهیۀ عوامل فنی کار به ما کنند تا ما به‌اصطلاح راه بیافتیم. نتیجۀ آن حمایت بعد از یک سال شد برنامۀ سوره و چراغ مطالعه.
دو: حمایت و مراقبت
من در سه سال گذشته، این دو برنامه را در شبکه چهار روی آنتن بردم. برنامه‌‌هایی که به‌خاطر حساسیت‌های محتوایی همیشه حاشیه داشته‌اند. مثلاً در برنامۀ چراغ مطالعه با دعوت از جعفر شیرعلی‌نیا و حسین علائی درکنار گلعلی بابایی و محمد درودیان و… سعی می‌کردیم از ظرفیت تمامی جریان‌های تاریخ پژوهی دفاع مقدس در برنامه استفاده کنیم. یا در برنامۀ سوره توانستیم اساتیدی را به تلویزیون بیاوریم که بیش از یک دهه بود در برنامه‌های صداوسیما حضور نداشتند. این کار حاصل اعتمادی بود که مسعود معینی‌پور به تهیه‌کنندگان خودش داشت، اعتمادی که -‌در عین نظارت سخت‌گیرانه‌- عمیق و مبتنی بر برادری بود. او هرجا کاری را نادرست می‌دانست، سفت و سخت در مقابل آن مقاومت می‌کرد و اگر کاری را درست می‌دانست با تمام قوا در مقابل محدودیت‌های ساختارهای رسمی سازمان برای پیشبرد آن کار می‌ایستاد و از تهیه‌کننده در مقابل این ساختار صلب و سخت محافظت می‌کرد.
دوستان مرتبط با شبکه حتماً یادشان هست که برای برنامۀ سوره، فصل سیدالشهدا، قصد داشتیم به تأثیر واقعۀ عاشورا بر گفتمان‌های فکری و سیاسی معاصر ایران بپردازیم، در آن میان یکی از جریان‌هایی که ما قصد داشتیم به آن بپردازیم فرقۀ رجوی و منافقین بود. بعد از پخش‌شدنِ آیتم موسی خیابانی و مریم رجوی، از سوی نهادهای نظارتی فشار فوق العاده‌ای به شبکه وارد شد. در آن میان مسعود معینی‌پور می توانست مثل خیلی از کسانی که زیردست را قربانی می‌کنند خودش را برهاند اما من شهادت می‌دهم که او این کار را نکرد. چند جایی برای توضیحات لازم و کافی ما را احضار کرده بودند. ایشان صراحتاً گفته بود که تهیه‌کنندۀ شبکه هیچ‌کجا نمی‌رود، هرکس با ایشان کار دارد تشریف بیاورد به دفتر مدیر شبکه و با تهیه‌کننده آنجا صحبت کند. این حمایتگری او بود که به تیم‌های شبکۀ چهار جسارت می‌داد به مرزهای موهوم و خط‌قرمزهای بیهوده نزدیک شوند و آن‌ها را پشت‌سر بگذارند و بتوانند برنامه‌ای واقعی و مبتنی‌بر نیاز مخاطب را بر روی آنتن ببرند.
سه: صبوری و همراهی
یادم هست در محرم سال گذشته که ما در حال اجرای فصل بنی‌امیه بودیم، حدود ۲۲ قسمت از برنامه را اجرا کرده بودیم و هنوز هیچ پولی از شبکه دریافت نکرده بودیم. من عدد سنگینی مقروض بودم و واقعاً دیگر توان قرض‌کردن نداشتم. یک روز شمارۀ آقای معینی‌پور را گرفتم و شروع کردم گلایه‌کردن که ما ۲۲ قسمت برنامه ساختیم و هنوز هیچ پولی دریافت نکردیم. به‌صراحت گفتم شما امشب برنامه ندارید، چون من دیگر حتی پول اینکه ماشین کرایه کنم و مهمان امشب را از قم به تهران بیاورم ندارم. وقتی تلفنم تمام شد، دیدم تمام بچه‌های دفترمان در اتاق من جمع شدند. یک نفر با ترس و لرز پرسید «کی بود؟». گفتم «معینی‌پور». گفت یعنی «مدیر شبکه؟». گفتم «آره». گفت «مرد حسابی یک ربع هست داری پشت تلفن سرش داد می‌زنی، هیچی نگفت؟». گفتم «داد می زدم؟». گفت «پس فکر کردی ما برای چی همه اینجا جمع شدیم؟ این‌قدر داد زدی که ما همه شوکه شدیم». بچه‌ها سر شوخی را راه انداختند که خب دیگه، از امشب تو سازمان راهمان نمی‌دهند و فردا فسخ قرارداد هستیم و این‌ها.
رضا، که یکی از بچه‌های تیم است و سن و سالش هم کمی از من بیشتر است، گفت «اخلاقاً خوبه زنگ بزنی عذرخواهی کنی. واقعاً بد حرف زدی. علاوه بر اینکه من با تجربه‌ای که دارم اگر هر مدیر شبکۀ دیگری بود، نه‌تنها تلفن را قطع می‌کرد، بلکه قرارداد را هم فسخ می‌کرد».
خلاصه یک ساعتی گذشت. کمی آرام شدم و مجدد به معینی‌پور زنگ زدم. تا شروع به صحبت کردم و گفتم علی‌الظاهر من خیلی تند صحبت کردم و عذرخواهی می‌کنم. نگذاشت جمله‌ام را تمام کنم. گفت من می‌دانم تولید چه فشاری به شما آورده و می‌دانم که برای این کار چقدر زحمت کشیدی. من شرمنده‌ام که نتوانستم حمایت لازم را بکنم. ان‌شاءالله زودتر پول بیاد و بتوانیم یکی دو قسط از قرارداد شما را پرداخت کنیم. برای امشب هم گفتم رئیس حوزۀ ریاست از تن‌خواه دفتر ده میلیون تومان به حسابتان واریز کند تا بتوانید مهمان را از قم به تهران بیاورید. مجدد معذرت‌خواهی کرد و مکالمه خیلی کوتاه و سریع پایان یافت.
بعدها به من گفت من می‌دانم که یکی از وظایف مدیر سنگ‌صبوربودن بچه‌هاست. وقتی بچه‌ها در وسط تولید ویژه‌برنامه فشار روحی و جسمی و کاری و کم خوابی را تحمل می‌کنند، همین یعنی کارشان را درست انجام داده‌اند. از اینجا به بعد وظیفۀ من است که همراهی کنم و حتی ناز و ادایشان را بخرم تا بدانند اگرچه پولی نبوده تا پرداخت کنیم، ولی قدرشناسشان هستیم.
چهار و آخر: تودیع و خداحافظی
حالا مسعود معینی‌پور به صلاح‌دید مدیران جدید سازمان از ریاست شبکه کنار گذاشته است. همه می‌دانند که این مناصب و میزها ماندنی نیست. همه می‌دانند که هر آمدنی رفتنی دارد. اما معمولاً این آمدورفت‌ها وقتی که آدم به پست و میز چسبیده باشد و دل خوش کرده باشد، با ناراحتی و یأس همراه است. دیروز که خبر آمدن مدیر جدید منتشر شد، زنگ زدم تا خداقوتی بگویم. دیدم پیشواز زنگ موبایلش را عوض کرده. صدای رهبری آمد که «فإذا فرغت فانصب. وقتی از کار فراغت پیدا کردی، یعنی کارت تمام شد، تازه قامت راست کن، یعنی شروع کن به کار بعدی؛ توقف وجود ندارد». گوشی را برداشت، خوش و بشی کردیم و تمام. امیدوارم هر کجا هست همینقدر دلسوز، جسور، با انگیزه، روادار و در عین حال انقلابی بماند.

یادداشت

چه کسی نظر می‌کند به وجه الله؟

 

و لا تحسبنّ الذین قتلوا فی سبیل الله امواتا بل احیاء عند ربهم یرزقون (آل عمران، آیۀ ۱۶۹)

این آیه دربارۀ چه کسانی صحبت می‌کند؟ چه کسانی را زنده می‌داند و چه کسانی را بهره‌مند از رزق پروردگارشان می‌داند؟

«شهید».

این کلمه‌ای‌ است که ما غالباً به جای عبارت «مقتول فی سبیل الله» استفاده می‌کنیم. اگرچه که واژۀ شهید در استعمال دینی‌اش معنایی موسّع‌تر از مقتول فی سبیل الله دارد و به‌اصطلاح رابطۀ بین این دو با یکدیگر رابطۀ عموم و خصوص مطلقی است که شهید اعم و مقتول فی سبیل الله اخص است اما به صورت متعارف وقتی از شهید صحبت می‌کنیم معنای اخص از شهید را در نظر داریم و همین معنا در نزد مردم نیز رایج است. در واقع وقتی ما از شهید صحبت می‌کنیم از مقتول فی سبیل الله صحبت می‌کنیم نه مثلاً کسی که در راه دفاع از مالش (قال رسول الله: من ارید ماله بغیر حقّ فقاتل فهو شهید. کنزالعمال، ج ۴، ص ۴۲۰) یا در راه دفاع از اهل و عیالش کشته شده باشد (امام صادق: من قتل دون عیاله فهو شهید. وسایل، ج ۱۱ ص ۹۱).

تمایز بین این دو معنا را در دین می توان از طریق احکام اختصاصی مقتول فی سبیل الله یا همان شهیدی که در میدان جهاد (خواه جهاد ابتدایی باشد خواه جهاد دفاعی) متوجه شد. کفن نخواستن و غسل ندادن و وی را به همان صورت با لباس‌هایی خونین به خاک سپردن مختص شهیدی است که در میدان نبرد کشته شده باشد و نه اقسام دیگر شهید.

حال مسئله این است که ملاک اصلی شهادت چیست؟

آن چیزی که از متون دینی استنباط می‌شود این است که جهاد به‌مانند دیگر فروع دین همچون نماز و روزه و حج و امر به معروف و نهی از منکر عملی «عبادی» است. یعنی جهاد نیازمند یک نیت «قربتا الی الله» است. جهاد برای خدا و به غرض نزدیک شدن به خداست  و این مهم‌ترین خصوصیت جهاد است که ما باید در فهم جهاد و مقتول فی سبیل الله لحاظش کنیم. بر این نکته در عبارات مختلف روایی نیز تأکید شده است. به‌عنوان نمونه:

  1. رسول خدا فرمود: فوق کل ذی برّ برٌ حتی یقتل الرجل «فی سبیل الله» (خصال، ج ١، ص ۸).
  2. امیرالمؤمنین فرمودند: إن الله کتب القتل علی قومٍ و الموت علی الآخرین و کلّ آتیه منیّته کما کتب الله فطوبی للمجاهدین «فی سبیل الله و المقتولین فی طاعته» (نهج السعاده، ج ۲، ص ۱۰۷).
  3. امام زین‌العابدین به نقل از پیامبر خدا فرمودند: ما مِن قطره أحبّ الی الله من قطره دم «فی سبیل الله» (وسائل، ج ١١، ص ٨).
  4. امام صادق فرمودند: من قتل «فی سبیل الله» لم یعرفه الله شیئا من سیئاته (وسائل، ج ١١، ص ٩)

همان‌طور که در آیات و روایات فوق معلوم است و در بسیاری از روایات دیگر بعینه تکرار شده است، محوری بودن مفهوم «فی سبیل الله» در همۀ آن‌هاست. محور این عمل نه کشته شدن که «در راه خدا کشته شدن» است. و تنها این نیت است که شهید را به این غایت قصوی که به تعبیر روایات درجه‌ای بالاتر از آن وجود ندارد می‌رساند.

لحاظ کردن این موضوع از این بابت نیست که  بگوییم چه کسی شهید است و چه کسی شهید نیست، چراکه نیت فعلی انفسی است و ما هیچ راهی برای اثبات یا رد آن نداریم. بلکه اهمیت این نکته در تفسیر و فهم این فعل دینی است. اینکه جهاد در راه خدا منجر به امنیت برای مال و ناموس مردمان و در یک کلام امنیت سرزمین مسلمین می‌شود یک بحث است، و اینکه این جهاد باید به نیت الهی باشد حرفی دیگر.

واضح است که در این متن به مسئله شهادت از منظر دینی نگاه کرده‌ام و این نگاه و تبیین‌های آن برای شخص دیندار معنادار هست. آیا این حرف بدان معناست که اگر کسی مسلمان نبود یا دیندار نبود یا… و در راه دفاع از وطن کشته شد، کارش بی‌اجر و بی‌ارزش است؟ این‌چنین حرف باطلی اصلاً در این مقال نمی‌گنجد و مدعای این نوشته نیست. واضح است که هر مرگ قهرمانانه‌ای بالذات بر زندگی عافیت‌طلبانه‌ای  شرافت دارد، از هر کیش و آیینی که باشد. اما مسئله این است که وقتی ما در ادبیات دینی از شهادت حرف می زنیم صرفاً از یک وجاهت دنیایی صحبت نمی‌کنیم، از مقامی صحبت می‌کنیم که وجه عمده‌ای از آن وجه معنوی و اخروی است. پاک شدن تمام گناهان شهید، امکان شفاعت و… چیزهایی است که خداوند در عوض آن نیت الهی به شهید اهدا می‌کند.

در نهایت می‌خواهم بگویم که اگرچه کشته شدن در راه امنیت، وطن، خانواده و امثالهم کار ارزشمندی است و در این ارزشمندی هیچ شک و شبهه‌ای نیست و چه‌بسا اگر با حق‌طلبی و ظلم‌ستیزی همراه باشد دارای اجر اخروی هم باشد، اما فاصلۀ بین شهید در ادبیات دینی با قهرمانِ کشته‌شده در راه وطن فاصله‌ای است بین یک قهرمان دنیایی و یک شفیع اخروی که امام صادق علیه السلام فرمودند: ثَلاثَهٌ یَشفَعونَ اِلَی اللهِ یومَ القیامهِ فَیُشَفِّعُهُم: الأَنبیاءُ(ع) ثُمّ العلماءُ ثُمَّ الشُّهَداَءُ. (مستدرک، ج ١١، ص ٢١)

 

یادداشت

بلیک‌های اجتماعی و ضرورت گفتگو

#حامد_طالبی ـ خبرنگار خبرگزاری فارس ـ دستگیر شد و موجی انتقادی نسبت به این دستگیری از جانب دوستان و همفکرانش در شبکه‌های اجتماعی ـ اینجا به صورت خاص منظورم توئیتر هست ـ راه افتاد. این موج که به صورت خاص متعلق به جریان اصولگرایی بود به میزان اندکی از جانب جریان اصلاحطلب حمایت شد. صاحب این قلم با زبانی کنایی و اعتراضی توئیتی به این صورت زد که :

«رفقای اصلاح‌طلب! خبرنگار با خبرنگار فرق داره؟ اصلاحطلب باشه #هشتگ می‌زنید، اصولگرا باشه سوت بلبلی؟!»

خب فکر می کنم حدس بقیه ماجرا کمی ساده باشد. این توئیت توسط خیلی از دوستان اصولگرا ریتوئیت و توسط خیلی از اصلاحطلبان بازنشر انتقادی شد. به نظرم نکات مطرح شده در بازنشرها قابلیت تامل و دقت فراوان دارند که من در صورت کلی آنها را از حیث محتوا به شش دسته تقسیم می‌کنم:

  1. مگر شما برای اصلاحطلب‌ها هشتگ زدید که حالا توقع دارید ما برای تان هشتگ بزنیم؟
  2. نگران نباشید، ایشان تا فردا بیرون می‌آید!
  3. ایشان به جرم توهین به رئیس جمهور بازداشت شده و ربطی به خبرنگاری ندارد تا برایش هشتگ آزادی بزنند.
  4. بین خبرنگار با خبرنگار فرق هست و برای هر کسی ـ کسی که از حمایت نهادهای قدرت برخورداره ـ هشتگ نمی‌زنیم.
  5. ما به بازداشتها انتقاد نداریم مهم شفافیت قضایی و برخورداری از حقوق شهروندی است
  6. برخی هم مطلقا منتقد دستگیری‌اش بودند.

مورد پنجم و ششم تعدادشان خیلی خیلی کم بود و مورد اول بیشترین تعداد را داشت. غالب افراد به مواردی چون دستگیری مدیران کانالهای تلگرامی و دستگیری هنگامه شهیدی نیز اشاره کرده بودند.

اگر از موارد پنج و شش که محدود و معدود بودند و غالبا توسط افراد پخته تر فضای مجازی بیان شدند صرف نظر کنیم چهار مورد اول حکایت از یک بحران جدی اجتماعی می‌کنند. افراد معتقدند که تنها زمانی برای کسی کاری می کنند که آن نیز همان مقدار برایشان دلسوزی کرده باشد و اینکه نگران برخورداری از میزان حمایت اش باشند فلذا اگر مطمئن باشند که از حمایت کافی برخوردار است و به زودی آزادی می‌شود نیازی به حمایت مجازی از او نمی‌بینند. البته به نظرم این موارد تا حدی طبیعی است.

اما مورد سوم که بارها اشاره شده بود که “ایشان به خاطر توهین به رئیس جمهور گرفته شده اند و در این مورد حقش هست” کمی قابل تامل تر است. اول اینکه حامد طالبی خودش حضورش را در جمع شعاردهندگان تکذیب کرده بود. اما این هم مهم نیست. مهم این است که مگر دیگر خبرنگارانی که گرفته می‌شوند به حکم خبرنگاری گرفته شده اند؟ اصولا مگر کسی به خاطر نماینده مجلس بودن، بقال بودن ، خبرنگار بودن و … دستگیر می‌شود؟ واضح است که نه. دستگیری مربوط به عنوان ثانویۀ مجرمانه ایست که شخص به آن متهم می شود. مانند توهین به رئیس جمهور یا رابطه با بیگانگان یا جاسوسی و … پس مسئله به این راحتی حل و فصل نمی شود چراکه همیشه جریان مخالف یک عنوان ثانویه برای کسی که از او حمایت نمی‌کند دارد. این بار گفته می‌شود به رئیس جمهور توهین کرده، بار دیگر طرف مقابل می‌گوید که جاسوس است و ….

اما همچنان معتقدم که مسئله اصلی اینجا نیست. اینها نهایتاً یک شکاف اجتماعی را نشان می‌دهند. آن چیزی که من را نگران می‌کند تبدیل شدن این شکاف اجتماعی به یک “بلیک”  است. برای بلیک معادل مناسب ندارم و توضیح می‌دهم که منظور چیست. اما قبل از آن باید بگویم که این یک اصطلاحی فلسفی است که هیر (M.R.Hare) ابداع و استفاده کرده است و ممکن است که در علوم اجتماعی نیز معادلی داشته باشد که من به علت کمبود سواد از آن بی اطلاع باشم. اما بلیک چیست؟

«از دیدگاه هیر، بیانات دینی از “یک نوع تفسیر عمیق از جهان حکایت می کنند که مشاهده تجربی نمی تواند آن را دگرگون کند” . او این تفسیر خاص از جهان را که برگرفته از مشاهدات تجربی نیست و به وسیله موراد نقض تجربی هم دگرگون نمی شود یک نوع “بلیک” می داند. از نظر هیر تفاوت انسان موحّد و ملحد به تفاوت بلیک‌هایی است که هر یک دارند و به هیچ وجه قابل ابطال نیستند.» (سخن گفتن از خدا ص ۴۴۶)

من گمان می‌کنم می‌شود “بلیک”هایی را که  هیر برای تفسیرهای متفاوت بین موحد و ملحد تبیین کرده را به وضوح در فضای سیاسی مشاهده کرد. جریان اصلاحطلب و اصولگرا در اصول فکری  ـ سیاسی‌شان تفاوتهای جدی دارند اما بحران آنجاست که این تفاوتها “نقض ناپذیر” و در نتجیه “دگرگون ناپذیر” شده اند  و این نقض ناپذیری امکان هرگونه “گفتگو” را از طرفین سلب کرده است. یعنی هیچ کس نمی‌تواند به دیگری سخنی را بقبولاند و تحت هیچ شرایطی هم از سخن خودش کوتاه نمی‌آید. این گفتگو ناپذیری تا زمانیکه در عرصه فردی و ساحت نظرورزی باشد برای زندگی طرفین ایجاد بحران نمی‌کند اما به آنی که پای فعالیت در عرصۀ اجتماعی ـ سیاسی  به ماجرا باز شود این عدم امکان گفتگو تبدیل به یک کشاکش خونین قدرت می‌شود که نتجیه‌ای جز انشقاق اجتماعی ندارد. به همین دلیل است که اینجا گفتگو یک کمال اخلاقی نیست بلکه تنها راه حلی است که یک ملت برای حفظ و بقای خودش دارد.اینجاست که به نظرم هر دو جناح سیاسی باید با محور قرار دادن مسئلۀ “منافع ملی” و با پیش انداختن عناصر متعادل خود که قائل به راهکار گفتگو هستند، از انشقاق بیشر جامعه جلوگیری کنند.

روزنوشت

آمبولانسی که جا نداشت!

صبح که از خواب بلند شدم پدرم سیگار می‌کشید. مادرم از این طرف به آن طرف می‌رفت و دائم می‌گفت: “یعنی واقعاَ نمی‌آیی؟” و پدر سری تکان می‌داد که یعنی نه؛ و یک پُک مجدد به سیگارش می‌زد. محکمتر و عمیقتر.اصولاً خیلی اهل بروز عواطفش نبود. هیچ وقت بهشت زهرا نرفت. می گفت اگر بروم باید بروم سر خاک شهدا. پایم نمی کشد. هر ردیف یک رفیق می‌بینم.

مادرم گفت:”اگر نمی‌آیی من میروم و اینها (اشاره به من و بردارم) را هم می‌برم.”

پدرم اشاره ای به شکم جلو آمده‌ مادرم کرد و گفت:”با این وضعت”؟

گفت:”من در خانه بند نمی شوم. میایی بیا نمیایی من برم”

بعد هم شروع کرد لباس تن ما کردن. ما می پرسیدیم چی شده؟ مادر اشک می ریخت و می گفت:”امام مُرده” . من نمی‌فهمیدم امام مرده دقیقاً یعنی چی ولی می فهمیدم احتمالا اتفاق خیلی مهمی افتاده که پدر کله سحر به جای خوردن لیوان شیرعسل، سیگار می‌کشد و مادر ما را به مهد کودک نمی برد. این اتفاق کمی نبود.

راه افتادیم. آمدیم خیابان خاوران از آنجا خراسان و بقیه راه را یادم نمی‌آید. یعنی فقط ماشین یادم هست. ترافیک سنگینی از پیکان های پشت سر هم. وانت های آدم بار زده و موتورهایی که چند ترکه می‌رفتند. دیگر چیزی یادم نیست تا وقتی که دیدم گرسنه‌مان هست و هیچی برای خوردن نیست. تشنه مان هست و آب نیست. کامیون ها را یادم هست که تیتاب برای جمعیت می انداختند. یک آقایی برای ما آورد. مادر با آن وضع اش إبا داشت که قاطی شلوغی جمعیت شود.

یادم هست یک گوشه ای روی خاکها نشسته بودیم. دسته‌ می‌آمد. طبل و سنج و دمامه می‌زدند. همانجا اولین بار بود که صدای دمامه را شنیدم. دسته شان خیلی بلند بود. حال مادر با آن وضعش خوب نبود. آب به صورتش می‌زد. شاید یک کمی هم به یقه‌اش می ریخت که نفسش بالا بیاید.

یک آمبولانس آن طرفِ صفِ دسته بود. مادرم گفت: “بدو برو به آن آقایی که آنجاست بگو حال مادرم خوب نیست! بارداره. جا داره من را سوار کنه؟ بدو.”

_ بارداره یعنی حامله است؟

_ آره، بدو!

دویدم. رسیدم به آمبولانس. نگاه کردم. فقط یک تخت خالی آن وسط بود. به مادرم نگاه کردم. گفتم خب یک نفر اینجا بیشتر جا نمی شود.من چی؟سجاد چی؟ حرف نزدم. یعنی نتوانستم سوال کنم. ترسیدم بگوید آره، جا داریم.  برگشتم پیش مادرم.

_ چی شد؟

ترس همه وجودم را پر کرده بود. فقط به این فکر می‌کردم که اگر مادر با آن ماشین برود خب ما این وسط چه می‌شویم؟ چطور برگردیم خانه؟ بهتره همه‌مان با هم باشیم. یعنی بهتره ما چسبیده باشیم به مادر!

_ پرسیدم چی شد؟

عذاب وجدان داشتم اما ترس قدرتش بیشتر بود. به جمعیت نگاه می کردم. به خاکی که مادرم رویش نشسته بود. به قیافه هایی که هیچ کدام شان را نمی شناختم. نشستم کنارش و گفتم:

_ نه. جا نداشت!

 

 

مطالب بیشتر ««