مرتضی روحانی
مرتضی روحانی

آمبولانسی که جا نداشت!

صبح که از خواب بلند شدم پدرم سیگار می‌کشید. مادرم از این طرف به آن طرف می‌رفت و دائم می‌گفت: “یعنی واقعاَ نمی‌آیی؟” و پدر سری تکان می‌داد که یعنی نه؛ و یک پُک مجدد به سیگارش می‌زد. محکمتر و عمیقتر.اصولاً خیلی اهل بروز عواطفش نبود. هیچ وقت بهشت زهرا نرفت. می گفت اگر بروم باید بروم سر خاک شهدا. پایم نمی کشد. هر ردیف یک رفیق می‌بینم.

مادرم گفت:”اگر نمی‌آیی من میروم و اینها (اشاره به من و بردارم) را هم می‌برم.”

پدرم اشاره ای به شکم جلو آمده‌ مادرم کرد و گفت:”با این وضعت”؟

گفت:”من در خانه بند نمی شوم. میایی بیا نمیایی من برم”

بعد هم شروع کرد لباس تن ما کردن. ما می پرسیدیم چی شده؟ مادر اشک می ریخت و می گفت:”امام مُرده” . من نمی‌فهمیدم امام مرده دقیقاً یعنی چی ولی می فهمیدم احتمالا اتفاق خیلی مهمی افتاده که پدر کله سحر به جای خوردن لیوان شیرعسل، سیگار می‌کشد و مادر ما را به مهد کودک نمی برد. این اتفاق کمی نبود.

راه افتادیم. آمدیم خیابان خاوران از آنجا خراسان و بقیه راه را یادم نمی‌آید. یعنی فقط ماشین یادم هست. ترافیک سنگینی از پیکان های پشت سر هم. وانت های آدم بار زده و موتورهایی که چند ترکه می‌رفتند. دیگر چیزی یادم نیست تا وقتی که دیدم گرسنه‌مان هست و هیچی برای خوردن نیست. تشنه مان هست و آب نیست. کامیون ها را یادم هست که تیتاب برای جمعیت می انداختند. یک آقایی برای ما آورد. مادر با آن وضع اش إبا داشت که قاطی شلوغی جمعیت شود.

یادم هست یک گوشه ای روی خاکها نشسته بودیم. دسته‌ می‌آمد. طبل و سنج و دمامه می‌زدند. همانجا اولین بار بود که صدای دمامه را شنیدم. دسته شان خیلی بلند بود. حال مادر با آن وضعش خوب نبود. آب به صورتش می‌زد. شاید یک کمی هم به یقه‌اش می ریخت که نفسش بالا بیاید.

یک آمبولانس آن طرفِ صفِ دسته بود. مادرم گفت: “بدو برو به آن آقایی که آنجاست بگو حال مادرم خوب نیست! بارداره. جا داره من را سوار کنه؟ بدو.”

_ بارداره یعنی حامله است؟

_ آره، بدو!

دویدم. رسیدم به آمبولانس. نگاه کردم. فقط یک تخت خالی آن وسط بود. به مادرم نگاه کردم. گفتم خب یک نفر اینجا بیشتر جا نمی شود.من چی؟سجاد چی؟ حرف نزدم. یعنی نتوانستم سوال کنم. ترسیدم بگوید آره، جا داریم.  برگشتم پیش مادرم.

_ چی شد؟

ترس همه وجودم را پر کرده بود. فقط به این فکر می‌کردم که اگر مادر با آن ماشین برود خب ما این وسط چه می‌شویم؟ چطور برگردیم خانه؟ بهتره همه‌مان با هم باشیم. یعنی بهتره ما چسبیده باشیم به مادر!

_ پرسیدم چی شد؟

عذاب وجدان داشتم اما ترس قدرتش بیشتر بود. به جمعیت نگاه می کردم. به خاکی که مادرم رویش نشسته بود. به قیافه هایی که هیچ کدام شان را نمی شناختم. نشستم کنارش و گفتم:

_ نه. جا نداشت!

 

 

نظری ثبت کنید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

*

code