مرتضی روحانی
مرتضی روحانی

تأمّلی بر یک فاجعه

واضح است که اخبار این روزهای گروه فلسفه دانشگاه تهران چقدر وحشتناک است! چقدر مایوس کننده است! و چقدر باعث تاسف است!   اما این همه ماجرا نیست …   اصلا باید بگویم ماجرا از این خبر آغاز نشده است بلکه از همان جایی آغاز شده که عده‌ای از همین دانشجویانی که الان پیش هر کسی می‌نشینند با یک سرخوردگیِ عاطفی، استادِ پیشین خود را «کلّاش» و «شارلاتان» توصیف می کنند. داستان از همان کسانی شروع می‌شود که روزی و روزگاری بیش از حد این استاد را بزرگ کردند؛ انتقاد به استادشان را بر نمی‌تابیدند و فلسفه   را آن چیزی می دانستند که از دهان ایشان بیرون آمده باشد. از صحبت های بی جای استادشان پشت اساتید دیگر و دانشگاه های دیگر دفاع و همه آکادمی و آکادمیسینها را با ترازوی او وزن می‌کردند.   مساله از همان جایی شروع شد که آن استاد توسط برخی محبّین غال که امروز به مبغضین قال ایشان تبدیل شده‌اند در جایگاهی نشست ـ جایگاه یک متفکر طراز اول در عرصه بین المللی ـ که حق او نبود. و حالا نیز همین عده با همان بی‌عقلی سابق‌شان که برای اهل بصر و نظر عجیب و غریب نبوده و نیست، می‌خواهند با رفتارهای رادیکال انتقام شکست عشقی خودشان را بگیرند.   واضح است که این قلم درصدد لاپوشانی و توجیه فاجعه ‌ ای که اتفاق افتاده نیست، بلکه در صدد آن است تا نشان دهد به چه دلایلی این مساله تبدیل به یک «فاجعه» شده است. این مساله فقط و فقط به علت نابخردی جمعی اندک که صدای بلندی داشتند به وجود آمده است.جماعتی که به جای تفکر فلسفی به وجه ایدئولوژیکی  معشوق خود را در مقام فیلسوف نشاندند و او را بر سر هر کوی و برزن تبلیغ کردند. این جماعتی که امروزه بیشتر از همه در نقد و انتقاد ایشان قلم می زنند همان جماعتی اند که مقالات انگلیسی ایشان را ترجمه می‌کردند و جزوات ویراستاری نشدۀ ایشان را برای استفادۀ اهل علم و دانشجویان بدون یک ویراست ساده و حتی بدون برطرف کردن اغلاط املایی اش به انتشارات می‌سپردند!!   ‌مساله این است که روزی عشق به استاد این حضرات را کر و کور کرده بود و هر چه برخی دوستان می گفتند: آقایان!خانم‌ها! استاد فلانی اگرچه محترم است ولی یک سواد دایرة المعارفی از فلسفه دارد و این زمانی که شما در یک حوزه تخصّصی فلسفه تعمیق می‌کنید و بعداً از ایشان سوالات‌تان را می‌پرسید روشن می شود، این دوستان پشت چشم نازک می‌کردند و می‌گفتند واقعا چه کسی بهتر از ایشان است؟ فلانی؟ دکتر فلان؟ اون که نمی‌تواند یک صفحه انگلیسی را درست بخواند؟ ندیدی در کلاس فلان کلمه را چگونه تلفظ کرد؟ دکتر عزیز دردانه ما مقاله‌هایش را هم   به فارسی ننوشته است! بله. این فاجعه را همان کسانی به وجود آوردند که ملاک تفکر را زبان بلد بودن استادشان دانستند.   اما مساله از اینجا شروع نشده و به اینجا نیز ختم نمی‌‌شود.   مساله وقتی ادامه پیدا می کند که ما گمان کنیم این قصه منحصر به همین یک استاد است. گمان کنیم اگر ایشان را از آکادمی اخراج کنیم، آکادمی را از یک لکه ننگ پاک کرده‌ایم. به نظر می‌رسد که مساله اصلا وجود چنین اتفاقی نیست کما اینکه این اولین بار نیست که چنین اتفاقی می‌افتد و قطعا آخرین بار آن نیز نخواهد بود.از آن مهمتر اینکه این مساله و اتفاقی نیست که منحصر به ایران باشد. به قول دوستی:   گر حکم شود که مست گیرند         در شهر هر آنکه هست گیرند   باشد، این یکی گناهش این است که کتابها و مقالاتش سرقت علمی است، اما دیگری نیز کتابی نوشته که از 350 صفحه آن 50 صفحه اش سفید است. 36 صفحه اش خلاصه مطالب کتاب است و در تمامی صفحات دیگر کتاب هیچ مطلب قابل عرضه ای ننوشته است و احیانا اگر جایی به صورت اتفاقی در حال بیان نکته ای بوده است فورا نوشته :« البته این مهم بحث مفصلی می طلبد که در این مجال مختصر جای طرح آن نیست»!!! کتاب آن یکی استاد را هم که یک نگاه ساده می‌کنی متوجه می‌شوی که خلاصه نویسی ساده و کودکانه ای است از چند کتاب فارسی و تقریبا تمام کتاب به نقل قول های مستقیم پرداخته است و به عبارت خودمان «کتاب سازی» است نه «کتاب نویسی».   پس مساله تشتِ افتاده از بامِ این استاد نیست؛ مساله این است که این تشت بر لب اکثر قریب به اتفاق اهالی دانشگاه هست کما اینکه یکی از همین تازه به جمع اساتید پیوسته‌‌ها روزی گفته بود:« بر سر آکادمی ایران نوشته اند هر کس وجدان دارد وارد نشود»!! به حق که این بزرگوار به مقام معرفت نفس رسیده بوده و به خوبی زبان حال را به زبان قال کشانده است. پس کافی است یک نفر به غرضی یا مرضی بیاید و این تشت لب بام اکثر قریب به اتفاق اهالی دانشگاه را کمی تکان دهد تا از آن بالا بیافتد و کوسِ رسوایی‌اش عالمی را خبردار کند.   اما به نظرم این مساله‌ای نیست که ما دانشجویان فلسفه به راحتی از کنار آن بگذریم. بلکه باید از آن بیشترین درس را بیاموزیم.   هایدگر در کتاب معنای تفکر چیست می گوید:« اندیشه برانگیزترین امر در زمانۀ اندیشه برانگیز ما آن است که ما هنوز تفکر نمی کنیم».به همین روال با تقلید از هایدگر می خواهم بگویم : « فلسفی ترین مساله در واقعۀ به وجود آمده آن است که ما تفلسف نمی کنیم» .   چون تفلسف نمیکنیم می‌خواهیم با اخراج یک استاد و پاک کردن صورت مساله صرفا تشفّی خاطری برای خودمان فراهم کنیم. مساله دقیقا همین است که چرا چنین پدیده ای ظهور کرده است و بدتر از آن اینکه چرا اینهمه آدم که به حسب ظاهر اهل فلسفه هستند زلف آمال و آرزوهای فلسفی خود را به یک «شخص» گره زده اند؟ ولو شخصی بزرگ و استادی تمام! مگر نه این است که فلسفه پاره کردن بند تبعیت کورکورانه است و این اولین کاری است که هر دانشجویِ فلسفه ای باید آن را انجام دهد؟ پس چرا در وضع ما دانشجویان دکتری هم این کار را نکرده‌اند؟ چرا یک استاد دانشگاه باید گریه کند و بگوید: «همانطوری که دین نیاز به دفاع ندارد آقای خاتمی هم اینقدر بزرگ است که نیازی به دفاع نداشته باشند و این کار بدخواهان و حسودان ایشان است!!؟».   به نظرم اگر کسی می خواهد از این واقعه طرفی بربندد باید به این نکته فکر کند که چرا اهالی فلسفه ما تفلسف نمی کنند. چرا آن استادی که خود را در مقام فیلسوفی جهانی مطرح میکند تفلسف نکرده و از سوی دیگر دانشجویان فلسفه در ایران نیز  درگروی اشخاص باقی می‌مانند؟ وگرنه باقی ماجرا سیاسی بازی و اغراض شخصی و نفرت حاصل از شکست‌های عاطفی است.   شنیدم که دوستی گفته بود که اگر قرار باشد برای این استاد این اتفاق بیافتد باید همه اساتید فلسفه را بررسی کنیم ونگذاریم هیچ کدام از کسانی که از این سنخ کارها می کنند نفس راحت بکشند. حالا به گمانم که این کار را هم کردیم و اصلا تمامی این افراد را هم پیدا کردیم. می شود قصه کوری!.   دردِ منتشری می‌شود که نه تنها راه حلی پیدا نمی‌کند بلکه توجیه هم می‌شود. حداقل نویسنده این سطور چندین مورد را در همین سالهای اخیر به یاد دارد که مقاله یا کتاب استادی بررسی شده و به اصطلاح حکم به مسروقه بودن آن داده شده. پس این کار که بیاییم همه آثار همه اساتید را بررسی کنیم چه منفعتی به حال ما دارد اگر در ظل آن به این نکته فکر نکنیم که چرا ما تفلسف ـ ولو به ساده ترین معنای آن که پیرو دلیل بودن و نه پیرو افراد بودن است ـ نمی کنیم؟    

نظری ثبت کنید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

*

code