گهگاه این سخن را میشنویم و یا با خود میگوییم که باید فلان چیز را ساخت. این چیز میتواند زندگی فردی و جمعی، مملکت، آینده و حتی تمدن باشد. اما حقیقت این ساختن چیست؟ ساختن دلالت از چه می کند و مشعِر به چه حقیقتی است و از کجا میتوانیم به آن تقرّب پیدا کنیم؟ به نظر می رسد که «ساختن» در درون خود اشعار به یک نیازِ برگرفته از یک فقدان دارد. در واقع کسی که سودای ساختن دارد به یک فقدان، نابسمانی و از هم گسیختگی پیشین نظر دارد. این معانی از کجا میآیند؟ زیرا آنچه مسلم است این نکته است که لفظ ساختن نه به وجه مطابقی و نه تضمنی و نه التزامی دلالت بر هیچ کدام از این معانی ندارد.آری، اینها معانی لفظِ «ساختن» نیستند بلکه وضعی هستند که معنای ساختن به آن اشاره و دلالت دارد. ساختن در معنای عام خودش حکایت از تدبیر و چاره کردن دارد. در واقع ساختن به معنای بنا کردن و خلق کردن – به عنوان اولین معانی متبادر به ذهن از واژه ساختن ـ نیز از این معنای عام خالی نیست. تدبیر برای از میان برداشتن فقدان و تدبیر نابسمانی و از هم گسیختگی. این معنا ـتدبیر و چاره کردن ـ در اشعاری چون: چه سازیم و تدبیر این کار چیست نباید که بر کرده باید گریست (فردوسی) و یا چه سازیم و این را چه درمان کنیم. بدانش مگر چارۀ جان کنیم. (فردوسی) حضور دارد. اما در هر نوعی از تدبیر و چاره جویی، نیّت و عزمی، منطوی و مستور است. به عبارتی دیگر، کسی که عزم بر ساختن ـ بخوانید تدبیر و چارهجویی ـ دارد بیش و پیش از هر چیز «عزم» و «قصد»ی دارد و همین معناست که مجدداً در زبان شاعر بیان میشود که : چنین گفت کاین لشکر رزم ساز سپردم تو را، راه خوارزم ساز (فردوسی) عزم و قصدی مبنی بر بنا کردن، تغییر دادن و صورتگری کردن. پس به نظر میرسد باید این عزم و قصد را جوهرۀ اصلی و ذات ساختن دانست. جوهرهای که اگر نباشد ساختن معنای حقیقی خود که وجه فعّال آن است را از دست داده و معنایی انفعالی جای آن را میگیرد. با وجود این عزم و نیت است که وجه انسانی «ساختن» ظهور میکند و «ساختن» را به مثابه امری انسانی تابع اراده میگرداند. در این ساختن عزم و قصدی برای نوگرایی و بدیع سازی هست. عزمی برای از نو پدید آوردن و نوآوری کردن و مصداق تام این نوآوری همان خلق و آفریدن است. سر نامه نام جهانبان نوشت خدائی که او ساخت هر خوب و زشت (گرشاسبنامه) و یا هر کسی را بهر کاری ساختند میل آن را در دلش انداختند (مولوی) پس در واقع کسی که قصد ساختن چیزی دارد، از وضع موجودش ناراضی است و عزیمتی برای نوسازی آن دارد؛ قصد دارد که طرحی نو در اندازد و «خَلق»ی تازه بیافریند آنچنان که میبایست. با این احتساب باید آفریدن را حقیقت این ساختن بدانیم. آفریدن و خلقی مبتنی بر عزم پیشین به منظور جبران فقدانها و تبدیل آنها به وجدان. خواه خلق را مانند: متکلّمان ایجاد من العدم؛ چه همچون مشائیان و غالب فیلسوفان در گرو جمع شدن علل اربعه و تحقق علت تامّه شی؛ و چه همچون متصوفه و طریق اهل حق آن را اتصال و امتداد وجود از نفس حق در ممکنات بدانیم، قِصه «ساختن» با رسیدن به «خلق» به غُصّهای پیچیدهتر تبدیل میشود. نکته قابل تامّل و توجّه آن است چگونه میتوان برای ساختن و خلقِ وضعی نو عزم کرد و تدبیر داشت؟ آیا خلق وضع نو امری ارادی و قصدی و تدبیر شدنی است؟ اینکه انسان وضعِ نابسمانی و پریشانی را در مییابد بدین معناست که توانمندی ایجاد وضعی نو از عدم را دارد؟ آیا میتواند ایجاد صورتی جدید کند؟ آن هم صورتی که نه هرگز دیده و نه از او سخنی شنیده! انسان چگونه میتواند این وضع نادیده و ناشنیده را با تحقق بخشیدن به علت تامهاش محقّق کند؟ آیا انسان به عنوان عازم و قاصد این وضع جدید میتواند علت فاعلیِ وضعی باشد که از صورت آن بی خبر است و حتی نمیداند علت مادی آن چیست و غایت این وضع جدید کجاست ؟ طبیعت و سرشت این وضع جدید چیست؟ چون اوست که حقیقتاً علت فاعلی، صوری و غایی وضع جدید است. اوست که میداند چگونه صورتگری کند و غایت را چگونه صورت ماده کند. واضح است که هر گونه صورتگری در ساحت انسانی ملازم با سخن گفتن از «عمل» است. زیرا این عمل است که بر مادۀ نفس انسانی صورتی نوین زده و آن را به وضع جدید و غایت جدید رهنمون میشود. اینجا عمل به مثابه امری صورت بخش از اهمیت ویژهای برخوردار است.آیا انسان به ظرافت این صورتگر – بخوانید عمل – که یک خط اضافهاش تناسب خط و خال و چشم و ابرو را بر هم میزند واقف است و میتواند به ما بگوید چه کنیم که آن شویم که باید؟ آیا انسان از این وضع آگاه است؟ هر گونه صورتگری و آفرینش مجددی ملازم با دانستن از طبیعتِ وضعِ جدید و چگونه رقم زدن آن با تیغ عمل است. و یا آیا انسان به آنچنان جایگاهی رسیده است که اراده اش مندکّ در اراده حق شده باشد تا بتواند با اتصال با حق از یکسو و با وضع جدید از سوی دیگر آن را خلق کند؟ اگر بخواهم صریح و ساده بگویم باید بنویسم که سودای آفرینش ـ که آن سوی سکۀ ساختن است ـ از ظن دستیابی به حقیقت ـ یا همان صورت و طبیعت وضع مطلوب ـ حکایت دارد. از این گمان باطل که انسان حقیقت را فراچنگ آورده و به خوبی زیر و زبرش را دیده و اکنون میتواند با نگاه به آن این آشفتگیها و نابسمانیها را با عزم به آفریدن وضعی نو تدبیر کند. سادهتر بگویم انسان با سودای آفرینش وجهی الوهی برای خود قائل میشود و در مقابل وضع انقیاد و تعبّد به دنبال وضعی جدید است. در این حالت انسان به صورت خودبنیاد سعی در فهم حقیقت و تحقق بخشی به آن دارد. . این که انسان خود را در مقام و جایگاهی ببیند که میتواند ساخت و سازی کند و در آن فقدانی را به وجدانی تبدیل و صورتی بزند و طرحی نو در اندازد، در واقع وجهی الوهی برای حیثیت انسان است. اما آیا قصۀ ساختن به همین جا ختم میشود؟ گمانم آن است که نه اما مسیرمان عوض میشود. انسان نمیتواند بسازد مگر آنکه پیش از آن ساخته شده باشد. باید هستی یافت تا هستی بخشید چراکه به قول شیخ محمود شبستری : ذات نایافته از هستی بخش کِی تواند که شود هستی بخش هر گونه نگاه استعلایی و برتریجویانه برای جعل و وضع قوانین، مخالف حقیقت وضع ساخته شدن است. انسان در این وضع هیچ نیست جز گوش. در این وضع انسان سر تا پا گوش است. آن هم نه برای دانستن که برای عمل کردن ـ بخوانید صورت پیدا کردن ـ در این وضع انسان همچون مومی است در دست حقیقت مطلق که به اختیار خویش را به مولا واگذار کرده که: چند می پرسی ز جبر و اختیار اختیار آن به که باشد دست یار انسان در این وضع برای خود هیچ شان استقلالی قائل نیست و رشد را در راهبری دیگری میداند. در اینکه دیگری دستش را بگیرد و پا به پا، منزل به منزل ببرد: طی این مرحله بی همرهی خضر مکن ظلمات است بترس از خطر گمراهی ممکن است این معنا به ذهن افتد که این معنای از ساختن ـ ساخته شدن به مثابه ساختن ـ چیزی جز همان انفعال محض که ناقض معنای ساختن بود نیست و این معنا از ساختن همان عزلت نشینی و واگذاری امر است در حالیکه این نابسمانی و پریشانی و اضطرار حاصل از آن به ما اجازه این کنج نشینی را نمیدهد. اما واقعیت آن است که این معنای از ساختن نه تنها سکون و انزوا نیست بلکه عین حرکت است که وَتَرَى الْجِبَالَ تَحْسَبُهَا جَامِدَةً وَهِيَ تَمُرُّ مَرَّ السَّحَابِ صُنْعَ اللَّهِ الَّذِي أَتْقَنَ كُلَّ شَيْءٍ إِنَّهُ خَبِيرٌ بِمَا تَفْعَلُونَ. انسان در این حالت که با فعل خویش ولی با ارادۀ حق و چون مومی در دست ولی ساخته شدۀ ـ مصنوع ـ دست حق است که اتقان دارد. انسان در این حالت چون توشه خوار وشکل گرفتۀ ارادۀ حکیم مطلق است خود جهانی است از نو ساخته. هر آنکس ز حکمت برد توشهای جهانی است بنشسته در گوشهای (ابن یمین) در این وضع ساختن انسانها نه با خلوت گزینی که با هم عهد شدن انسانها با یکدیگر است. فرد انسانی در اینجا به عنوان خردترین جزء جامعه موضوعیت دارد اما تنها زمانی میتوان از ساختن و ساخته شدن به معنای عام سخن گفت که این عهد از عهدی فردی به عهدی جمعی تبدیل شود. در این وضع هر کس به خویشتن خویش میپردازد اما در همان حال و در همان زمان کل در کلّیت خویش ساخته میشود. در واقع در این حالت است که «ساختن» وجهی از معنای جمعی را در درون خود منطوی دارد. اگر غم لشکر انگیزد که خون عاشقان ریزد من و ساقی به هم سازیم و بنیادش براندازیم در واقع در این عهد فرقی نمیکند که این غم، که همان وضع ناپریشانی و نابسمانی است از چه راهی وارد شود مهم آن است که اهل میکده هم عهدند بر آنکه بنیادش را براندازند. اما این ساختن و یا به عبارتی ساخته شدن چیزی نیست که بدون غم و غصه باشد و به راحتی انجام پذیرد . این ساختن از جنس سوختن و ساختن است که : با گردش زمانه بساز ای همام چون افلاک را به آرزوی ما مسیر نیست (سعدی) و یا بدین سپاس که مجلس منوّر است به دوست گرت چو شمع جفائی رسد بسوز و بساز (حافظ) و همین جاست که معنای صبر و در ارتباط بودن و باهمبودگی معنا مییابد که : « يا أَيُّهَا الَّذينَ آمَنُوا اصْبِرُوا وَ صابِرُوا وَ رابِطُوا وَ اتَّقُوا اللَّهَ لَعَلَّکُمْ تُفْلِحُونَ». در واقع این صبر فردی ـ اصبروا ـ و صبر جمعی ـ صابرواـ که بوسیله باهمبودگی ـ مرابطه ـ محقق میشود همان ساختنی است که عزم آن را کرده بودیم. همان تدبیری است که باید شکل بگیرد. صبر جمعی و فردی. صبری از جنس عمل که الصَّبْرُ ثَلاثٌ : فَصَبْرٌ عَلَى الْمُصِيبَةِ ، وَصَبْرٌ عَلَى الطَّاعَةِ ، وَصَبْرٌ عَنِ الْمَعْصِيَةِ. این صبر که از سنخ فعل و ترک است مقدمهساز دانستن آن چیزهایی است که ما نمیدانیم و خام اندیشانه گمان میکنیم که با صرف تورّق کتب و تامّل در مفاهیم و نگاه به جامعه میتوانیم آن را بدانیم. اینکه ما از کوچکترین جزء یعنی فرد شروع به ساختن ـ بخوانید ساخته شدن ـ میکنیم علاوه بر آنکه دلایل وجودیای چون «کل در تحقق خویش نیازمند به اجزائش است» دلایل معرفتشناسانهای چون مَن عَمِل بِما یَعلم علّمه الله ما لَم یَعلم نیز دارد. اینکه ما نمیدانیم در بخش مهمی از زندگی اجتماعی چه کنیم دلیلش صرفاً عدم تفقّه و اجتهاد در امور اجتماعی نبوده بلکه کفران نعمت تضییع احکام موجوده در حوزه اعمال فردی نیز بوده است. این ساختن وجهی از قناعت پیشگی و اکتفا به امر موجود را دارد. این امر به این معنا نیست که نباید به فکر ساختن بود بلکه به این معناست که در حرکت باید به امر موجود قناعت کرد و ساختن را از همین مرتبه اول و از همین نقد امروز آغاز کرد که سنگ بزرگ ـ آن هم در جایی که هنوز موجود نیست ـ نشانۀ نزدن است که : در مصطبۀ عشق تنعّم نتوان کرد چون بالش زر نیست بسازیم به خشتی (حافظ) و یا ای که مهمان منی ساغر و مطرب مطلب هم به این سوز و دل و ناله جانسوز بساز (جغتایی) اما انسان با خواست حقیقی که متقارن عمل است به افقی فراتر دست مییابد که در آن از وضع نابسمان کنونی و خرابه فعلی به سرمنزلی خواهد رسید. در این میان انسان با خواست خود و همت خویش که مصروف عمل صبورانه است به گلستانی که سودای ساختن آن را داشته ره مییابد اما نه آنگونه که خودخواسته بود و در مقام جعل آن قصد ندای أنا ربّکم الأعلی داشت بلکه از طریق سلوک منزل به منزل از طریق شنیدن و عمل کردن به نصایح عالمانِ طریقِ حقیقت که انسان را از منزل کنونی منزل به منزل میبرند و آن را در مصائب و سختیها آبدیده کرده و میسازند تا در مقام عمل و صبرِ در عمل غورهشان حلوا و فلزّشان ناب شود تا در آینۀ آن نادانستههایشان را ببینند و بیابند. و این آموختن اگرچه از سنخ یافتن است اما جدای از درس و بحث ـ که خود از مصادیق الصبر علی الطاعة میباشد ـ نیست.
|
بدون دیدگاه